زورمند
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: ؟
منبع یا راوی: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 519 - 525
موجود افسانهای: دیوار, جوی, خارستان سخنگو - دیو
نام قهرمان: زور ممد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: وزیر
هنگام مطالعه افسانه ها و فرهنگ مردم که شامل جشن ها آداب و رسوم و معتقدات و بازیهای نمایشی است، با انواع تازه ای از آداب و طرز زندگی و فرهنگ مردم رو به رو می شویم. زبان این آثار ساده و مردمی است. این زبان گروه های گسترده مردم زبان فارسی ادبی را پربار و بارور میکند و گویش های گوناگون به عنوان یک منبع به پژوهشگران و دانشمندانی که پیرامون لهجه های فارسی به پژوهش ، همت گماشته اند، کمک می رساند.
مرد پیر خارکشی بی فرزند بود و با همسر خود زندگی میکرد.او سپیده ی صبح سرنزده راهی بیابان میشد و با هزار جان کندن پشته ای خار گرد می آورد و به شهر می آمد، آن را می فروخت و با اندک درآمدی که دستگیرش میشد چرخ زندگانی اش را می گرداند. خارکش از این که بی فرزند بود و به هنگام پیری یاوری دستش را نمی گرفت غصه داشت. تا آن که روزی چون دیگر روزها خارکش راه به بیابان برد و شروع به گردآوری هیزم کرد و به خستگی که رسید بر پشته ی خار تکیه داد و به دور بیابان نگاه انداخت. مردی به سوی او می آمد و همین که به نزدیکش رسید گفت: های خارکش تو را چه پیش آمده است؟ گفت: «خسته ام و در پی آنم که عازم شهر بشوم گفت در دلت چیز دیگری است گفت از کجا می دانی؟ گفت: من سلیمان پیامبرم و برای کمک به تو در پیش رویت ایستاده ام! خارکش از جا جست و دست سلیمان را به دست گرفت و گفت پس مرادم را خواهی داد؟ سلیمان دست به جیب لباده اش برد و سیبی سرخ از آن بیرون آورد و در حالی که آن را به سوی خارکش گرفته بود گفت این سیب سرخ را بگیر و نیمی را خود بخور و نیم دیگرش را هم به زنت بده تا به آرزویت که پیش از این در فکر آن بودی برسی. پیرمرد سیب سرخ را از سلیمان گرفت و بی درنگ راهی شهر شد. بار هیزم را به دکان نانوایی برد و فروخت سپس نان و گوشتی خرید و به خانه رفت، سیب را به زنش داد و گفت: سلیمان پیامبر را در بیابان دیدم این سیب را داد و گفت نیمی از آن را من بخورم و نیمی دیگر را تو که معجزه میکند و فرزند می آوریم! آن شب را زن و شوهر به صبح رساندند و سر نه ماه و نه روز زن خارکش به درد زایمان افتاد و زایید. اما چیزی که به باور نمی آمد و «ماما» را هم دچار شگفتی کرده بود وجود چهل نوزاد پسر بود که از شکم زن خارکش بیرون آمد. ماما نوزادان را در چادر شبی قرار داد و پس از آن به خارکش گفت بیا و تماشا کن خارکش تا به چادر شب نگاه کرد از تعجب پس رفت و پرسید: «این بچه ها از آن من است؟ ماما گفت مگر جز آن چه میبینی چیزی هست!؟ خارکش با آنکه ذوق زده مینمود به گوشه ای نشست و ماند چه کند. دست آخر از خانه بیرون زد و راه به بیابان برد از این سو ماما به نزد پادشاه رفت و حکایت خارکش را باز گفت و شاه هم دلش به رحم آمد و دستور داد تنها یک فرزند در پیش خارکش بگذارند و سی و نه تای دیگر را به قصر او ببرند و به دایه بسپارند. زن خارکش با یگانه فرزندش که در خانه داشت تنها ماند و بر آن شد تا به رغم فقری که هست کودک را بزرگ کند و به مدرسه بفرستد. کودک یک ساله شد اما به سه ساله ها می مانست و چون به مکتب رفت چنان زورمند و قلدر شد که نامش را زور ممد گذاشتند زور ممد (محمد) بزرگ و بزرگتر شد تا به جوانی برومند و غبطه برانگیز قیافه یافت به طوری که مورد حسادت پسر وزیر و دیگران قرار گرفت. روزی شاه و وزیر در باغ قدم میزدند و وزیر که از پیش به فکر توطئه بر عليه زورممد بود به شاه گفت در کنار استخر این باغ تختی از عاج فیل چه زیباست شاه با ناباوری گفت: «تختی از عاج فیل !! وزیر گفت: «آری» شاه گفت: «چه گونه و از کجا؟» گفت: «زور ممد را در پی عاج فیل روانه ی دیاری دیگر کن که فقط او از پس این کار برخواهد آمد شاه به دنبال زور ممد فرستاد و گفت: برو و تختی از عاج فیل بیاور زور ممد از آن جا که پر زور و به خود متکی بود گفت که باشد و از قصر به درآمد به خانه که رفت به مادرش گفت: ای مادر به اندازه ی چهل روز برای من نان بپز و بشنو که شاه از من چه خواسته است و آن را باز گفت پیرزن نان پخت و در سفره کرد و فردای آن روز که هنوز آفتاب برنیامده بود زور ممد از خانه بیرون زد و به سوی بیابان به راه افتاد اما در دروازه ی شهر خضر پیامبر را دید که راه بر او گرفت و پرسید: «به کجا؟ گفت چنین و چنان و خضر گفت به سوی شاه بازگرد و بگوی هفتاد خمره ی شراب از وزیر و وکیل و خود همراهم کن تا در پی عاج فیل بروم!» و افزود: «می روی و می روی تا به آبگیری بزرگ می رسی که پرنده و چرنده برای نوشیدن آب راهی آنجا میشوند آبگیر را به کمک غلامانی که شاه به تو خواهد داد خالی از آب می کنی و خمره های شراب را در آن میریزی دسته ی فیلان که بر سر آبگیر خواهند آمد به جای آب شراب خواهند نوشید و مست خواهند شد، آن گاه عاجشان را می بری و تختی که پادشاه طلب کرده می سازی زور ممد به نزد شاه بازگشت و گفت چه لازم دارد و شاه برای آن که به خواسته ی خود برسد دستور داد هفتاد خمره ی شراب و غلامان بسیار در اختیار زور ممد بگذارند. زور ممد با قافله خود راه افتاد و رفت رفت و رفت تا به آن آبگیر رسید و هر چه خضر گفته بود به انجام رساند و چون به عاج فیلان دست یافت و تخت عاج را بساخت و به باغ قصر برد شاه دچار شادی فراوان شد ولی وزیر حسادت کرد و با خود گفت این خارکش زاده اگر همین طور پیش برود دمار از روزگار من در خواهد آورد و به فکر چاره افتاد.چندی گذشت و بر آوازه ی زور ممد افزوده شد و روزی که پادشاه و وزیر در باغ و در کنار استخر قدم میزدند وزیر رو کرد به سوی شاه و گفت: «شاها، این تخت و این استخر ماهی سبز و سرخ را طلب میکند و جز زورممد کسی را سراغ ندارم که عرضه آوردنشان را داشته باشد. شاه که گفته ی وزیر برانگیخته اش کرد زودی در پی زورممد فرستاد و گفت چه آرزو دارد و زورممد بی آنکه روی ترش کند و نه بگوید چهل روز مهلت گرفت و باز به خانه رفت و به مادرش گفت قضیه از چه قرار است و مادر پیر همت کرد و نان فراوان پخت و سپیده ی فردا سر نزده زورممد به راه افتاد و رفت ولی باز در دروازه ی شهر خضر پیامبر را دید که راه بر او گرفت و پرسید «به کجا؟ و جوان گفت که در پی چه روانه ی بیابان و دریای نیل است خضر گفت به پیش پادشاه بازگرد و بگو از مال وزیر و وکیل و خود و دیگرانی که طلای بسیار اندوخته اند سه خروار طلا بده تا ببرم و به دریای نیل بریزم آنگاه به ماهی سبز و سرخ دست خواهم یافت و افزود به دریای نیل که رسیدی قامت راست کن و خطاب به آب بگو به حق مهر سلیمان و دختر پری ماهی سبز و سرخ به کنار آب قرار بگیرند، و بی درنگ طلاها را به دریای تیل فرو بریز طلاها که به آب ریخته شد ماهی سبز و سرخ به کنار آب خواهند آمد و تو آنها را خواهی گرفت. زور ممد آن چه خضر پیامبر یادش داده بود کرد و چون به ماهی سبز و سرخ دریای نیل دست یافت و آنها را به نزد شاه آورد بیش از پیش حسادت وزیر و وکیل و حسودان دیگر را برانگیخت چنان که وزیر با خود گفت: این بار کاری می کنم که هرگز بازنگردی گذشت و گذشت تا آنکه باز روزی شاه با وزیر در باغ قدم میزد و هر دو در کنار استخر به ماهی سبز و سرخ چشم داشتند و شاه از این که از دریای نیل ماهی سبز و سرخ را به استخر خود دارد و شنیده بود به مثل شان نیست، غرور نشان می داد و وزیر که به دنبال فرصت بود گفت «شاها این باغ را همه چیز هست به جز آهویی که خط و خالش یگانه است شاه درنگی کرد و گفت و باز خارکش زاده است که باید در پی آن برودا؟ وزیر گفت درست گفتی و تازه به غیر از او هر که برود آن آهوی جادویی را به این باغ نتواند آورد! شاه باز در پی زور ممد فرستاد و گفت چنین رقم زده شده که بر آورنده ی یگانه های ما باشی و حال برو و آهویی را که به زیبایی اش در جهان نیست بگیر و بیاور و در این باغ رها کن زور ممد خم به ابرو در نیاورد و از آنجا که همراهی خضر پیامبر را به خاطر داشت به خانه رفت و به مادر پیر از کار افتاده اش گفت: نان فراوان بپز که باز شاه میل به داشتن آهوی یگانه کرده است. سپیده سرنزده زور ممد از خانه به در رفت و هنگامی که از دروازه ی شهر بیرون رفت خضر پیامبر به راهش ایستاد و پرسید «به کجا؟» گفت: «شاه دوباره مرا بر آن داشت تا رد آهوی یگانه را بگیرم و آن را به دام افکنده و برایش بیاورم گفت : بازگرد و از او بخواه تله ی طلا و ریسمان ابریشم و توبره ی اطلس در اختیارت بگذارد چون آن چه گفتم گرفتی در پی شکار آهوی یگانه برو!زور ممد وسایل شکار را که خضر گفته بود از شاه گرفت و راهی سفر شد. رفت و رفت تا به بیابانی که خضر نشانی داده بود رسید به تپه ی کوه مانندی رفت و تله گذارد و زمانی چند نگذشته سروکله ی آهوی یگانه پیدا شد. چنان قشنگ و هوش ربا بود که حواس از سر زورممد به در رفت. آهو خیز برداشت و به نزدیک تله طلا شد و به دام افتاد زور ممد پیش دوید و ریسمان ابریشم را به گردنش انداخت و در توبره ی اطلس کرد و به کول گرفت و آمد آمد و آمد تا به شهر خود رسید و به نزد شاه رفت و گفت اینهم آن آهوی یگانه شاه بسیار شادمانی نشان داد و آن را به درون باغ رها کرد. از فرط حسادت به پیشانی وزیر ترک افتاد و بیش از پیش بر آن گشت تا این بار به شاه بگوید از زورممد خواسته شود به دنبال درخت چهل آرا برود و روزگار چنان گشت که باز شاه و وزیر در باغ قدم میزدند و با دیدن آهو وزیر به شاه گفت: «این باغ و تخت این ماهی سبز و سرخ و این آهوی یگانه چیزی کم دارد که اگر آن را به این جا بیاورند باغ بهشت خواهد شد. شاه پرسید آن چه چیز است؟ گفت: درخت چهل آوا و افزود: کسی به جز زور ممد هم یارای دست یابی به آن را نخواهد داشت. شاه در پی زورممد فرستاد و او هم پذیرفت که به دنبال درخت چهل آوا برود. این بار هم خضر پیامبر گفت از شاه هفتاد من پنبه طلب کن، آن را بگیر و به جایی که میگویم برو وقتی به درخت چهل آوا رسیدی پنبه را به درون زنگ هایی که بر درخت آویزان است بکن تا صدا در ندهند، ورنه دیوان جانت را می گیرند و مادر پیرت که پدر او را تنها گذاشته است از دست خواهد شد و افزود: راهی سخت پیش رو داری نخست به دیواری کژ و شکسته میرسی بگو به به به چه دیوار استوار و زیبایی و افسوس کنان بگو جای دریغ که فرصت نیست دمی در پای آن بنشینم و آسایش یافت کنم دوم به درختی کژ میرسی بگو چه درخت راست و بالابلندی اما صد افسوس که باید بروم و زیر سایه ی خوشش نیاسایم سوم از درخت کژ که گذشتی به جویی می رسی که آبی گل آلود دارد بگو به به چه جوی نقره گون و زلالی انگار که از باغ بهشت سرازیر شده است. کاش خیس عرق نبودم و مشتی مینوشیدم. از جوی که گذشتی به زمینی میرسی که خار و خاشاک در آن فراوان است بگو به به چه گلستانی همین بهشت عافیت است وای کاش میتوانستم دسته گلی برای مادرم بچینم و به همراه ببرم از آن جا که گذشتی به درخت چهل آوا خواهی رسید که چهل دیو به زیر سایه ی آن خوابند آهسته پیش برو و پنبه در دهانه ی زنگها کن سپس چوبی بردار و بگو به حق مهر سلیمان و زیبایی دختر که این درخت از ریشه به در شود و در باغ سلطان بر خاک بنشیند! زور ممد بازگشت و پنبه از شاه گرفت و منزل به منزل همان کرد که خضر پیامبر گفته بود و چون به درخت رسید به مهر سلیمان نبی و زیبایی دختر سوگند داد که درخت با ریشه از جای کنده شود و در باغ پادشاه بر خاک قرار بگیرد، درخت از جای کنده شد و از دیده ی او پنهان گشت. به یک چشم بر هم زدن دیوان از خواب پریدند و گفتند بگیر! خارستان گفت: به من گلستان گفت او را نخواهم گرفت. به جوی گفتند بگیر گفت: نقره فامم خواند، نخواهم گرفت. به درخت رسید دیوان گفتند بگیر گفت: مرا راست قامت و زیبا خواند نمیگیرم. به دیوار که رسید گفتند بگیر گفت شکسته و ترک دار بودم، گفت: چه استوار و محکم و پاسخ داد نمی گیرم. زور ممد از مهلکه گریخت و به قصر شاه خود را رساند و دید که درخت چهل آوا چون عروس زیبایی در میان باغ بر زمین جای گرفته است. پیش رفت و پنبه ها را از درون دهان زنگها به درآورد دمی بیش سپری نشد که از هر شاخه ی آن آوایی شنیده شد. شاه سر از پا نمیشناخت و دستور داد که به زور ممد پاداشی که تا به آن روز به کسی داده نشده بود بدهند و اما این را نگفتیم هنگامی که زور ممد از چنگال دیوان جان سالم به در برد به در دروازه ی شهر که رسید خضر پیامبر بر او ظاهر شد و گفت: اکنون زمان آن فرارسیده است که از پدر و برادرانت حرف بزنم که تا به حال از آنان هیچ نمیدانی.» خضر گفت: سی و نه برادرت در خدمت شاه اند و پدرت که به هنگام به دنیا آمدنتان مادرت را و خانه اش را ترک گفت در جزیره ای زندگی میکند که جز او انسانی در آن نیست و زور ممد را راهنمایی کرد چه کند و در پی پیدا کردن پدر به کجا برود زور ممد از برادرانش نشان گرفت و شاه که آن راز آشکار نشده را در دل نگاه داشته بود، از آنجا که به زور ممد ایمان آورده بود گفت همه زنده اند و تو غم مدار زورممد با برادرانش رو به رو شد و آنان را در آغوش گرفت و چون برادران از وضع و حال پدر و مادرشان آگاهی یافتند بر آن شدند که به همراه زورممد به جزیره ی ناشناخته بروند و پدرشان را پیدا کنند. پدر را که پیدا کردند به خانه آوردند و این به هنگامی بود که مادرشان در بستر مرگ جان داد. و پیرمرد هم پس از او در گذشت. زور ممد و برادرانش مادر و پدرشان را به خاک دادند و به دنبال کار خود رفتند و شاه دخترش را به عقد زور ممد در آورد و او را جانشین خود کرد.